اواسط دهه هفتاد بود. در ستاد تفحص مهران در غرب کشور فعالیت داشتیم. عصر بود که یکی از رفقای قدیمی تماس گرفت. او اهل همدان بود. اما از کرمانشاه زنگ می زد.
گفت: بلیط گزفتم. انشاالله تا غروب به شما ملحق می شوم. ما هم منتظر بودیم.
نماز مغرب را خواندیم. شام را هم خوردیم اما از دوست ما خبری نشد. ناراحت بودیم. جاده های مرزی در طول شب رفت و آمد کمتری داشت. نکند در جاده بلایی بر سرشان آمده.
اواخر شب با خستگی زیاد و نگرانی خوابیدیم. هنوز چشمان ما گرم نشده بود. یکدفعه با فریاد یکی از بچه ها از جا پریدیدم!
خواب دیده بود. مرتب با تعجب به اطراف نگاه می کرد. پرسیدم: چی شده!؟
گفت: کجا رفتند؟!
بعد ادامه داد: الان چند تا جوان خوش سیما اینجا بودند. از داخل اتاق معراج بیرون آمدند و سلام کردند. بعد گفتند: نگران دوست همدانی نباشید الان می رسد.
بعد گفتند: تأخیر او به خاطر نماز اول وقت بوده. سلام شهدا را به او برسانید. بعد هم به سمت اتاق معراج برگشتند.
اتاق معراج محلی بود که شهدا را داخل آن نگه می داشتیم تا به ستاد ارسال نماییم. با هم به معراج رفتیم. پیگرهای چند شهید که بیشتر آنان گمنام بودند کنار اتاق بود.
چند لحظه نگذشته بود که دوست ما از راه رسید. از اینکه همه منتظرش بودیم تعجب کرد.
همه گی از او یک سوال داشتیم. نماز مغرب را کجا و چگونه خوانده ای؟!
او هم گفت : با راننده اتوبوس صحبت کردم. گفتم: برای نماز اول وقت نگه دار. اما او قبول نکرد. من هم گفتم : نگه دار من پیاده می شوم!
کنار جاده نمازم را اول وقت خواندم. بعد هر چه معطل شدم هیچ وسیله ای نبود. تا اینکه چند ساعت بعد شخصی مرا سوار کرد و آمدم.
البه این دوستِ ما همیشه اینگونه بود. در همه ی کارها، حتی در زمانی که در اوج کار بودیم با شنیدن صدای اذان کار را قطع می کرد و به نماز می ایستاد. همه را هم به نماز تشویق می کرد.
حدیث زیبایی را نیز برای ما نقل می کرد:
وقتی بنده ای بدون توجه، در خارج وقت و سریع نماز می خواند خداوند به فرشتگانش می گوید:
به این بنده ام بنگرید! گویی فکر می کند برآوردن حوائج و نیازهایش به وسیله ی کسی جز من است!
آیا او نمی داند حل مشکلات و برآوردن حاجاتش به دست من است؟!
راوی:بسیجی تفحص
.
.
منبع : کتاب "شهید گمنام/نشر امینان/گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی"