بُرد در شب تا نبیند بینقاب
ماه نورانی تر از خود، آفتاب
بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست
روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبههای گوش کرد
تا نبیند چشم گردون، پیکرش
نشنود تا ضجّههای همسرش
هم مدینه سینهای بیغم نداشت
هم دلی بیاشک و خون، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد؟ با دیدنش
درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید
جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی میخواست، هستی از خدای
دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید
دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند
دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو از دستی که شد بسته خجل
با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت
سینه و بازو و پهلو از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون
گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان
راز هستی در کفن پیچیده شد
لالهای با یاسمن پوشیده شد