سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنهاترین تنهایی، همنشین بد است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

* لا یمکن الفرار من حکومتک؛ لا یمکن الفرار از عشق *

" هوالانیس القلوب "

آغاز هر کلام سلام است... نام زیبای خدا..... سلام
بعد از نماز صبح تصمیم گرفتم که نخوابم (چند وقتی میشه خوابم زیاد شده) میخواستم مثلا بشینم درس بخونم ولی نخوندم؛ در عوض کتابی رو که دوستم داده بود بخونم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن!
***
حالا من گریه می کنم/ آرزو مهبودی/کنگره سرداران و چهارصد هزار و ششصد شهید استان فارس
داستان اول(که البته بر اساس واقعیت بود) هم نام با اسم کتاب بود! حالا من گریه می کنم
مادری بیست سال در انتظار پیکر پسرش؛ پسری که از همان آغاز تولد درشت هیکل بوده و در اخلاق و رفتار و همه چیز نمونه! نامش محمّد.... محمّد محبوب مادرش بود و مادر حتی  طاقت نداشت که محمد گریه کند و از روز اول تولد به او گفت: هر وقت گریه کنی خودم آرامت میکنم. نمیگذارم که گریه کنی پسرکم....
پس از بیست سال با تلاش گروه نفحص پیکرش پیدا می شود. پیکری که فقط چند تکه استخوان از آن باقی مانده...
به مادرش خبر می دهند و وقتی مادر می آید در چشمانش انتظار موج می زند, انتظاری که حاکی از آن است که می خواهد پسرش را همانطور که بوده ببیند؛ با همان قد رشید! با همان هیکل درشت!
کسی که محمّد را پیدا کرده نمیداند چگونه تکه استخوان ها را که درون کیسه گذاشته اند به مادر بدهد! اما بالاخره دل را به دریا می زند و کیسه را به مادر می دهد.
مادر مبهوت می ماند و بعد از چند لحظه ضجه سر می دهد: پسرم.. محمّدم... این تویی؟ تو که اینطور نبودی...حتی وقتی به دنیا اومدی و توی بغلم گذاشتنت از حالا سنگین تر بودی...
فکر می کردم بر می گردی،چشم انتظارت بودن خیلی بهتر از این بود که چند تا استخوان پوسیده بهم تحویل بدن،پسرم پاره ی جیگرم چی به سرت اومده؟
وقتی بچه بودی و گریه می کردی من تو رو آروم می کردم... حالا من دارم گریه می کنم... تو بیا آرومم کن!
***

حین داستان چند لحظه مادر دوستم اومد به خاطرم(همین دوستم که کتاب رو بهم داده بود) که ایشون هم بیشتر از بیست ساله که در انتظاره نشانه ای از پسرشه. بعد هم بقیه ی داستانها رو خوندم.
خوابم مبومد؛ ساعت رو گذاشتم روی زنگ تا یه یک ساعتی بخوابم.
خواب دیدم یه جایی مثل یه مسجد خیلی بزرگ یا صحن یه حرم هستیم. مادر دوستم هم بود؛ بهش خبر داده بودن پیکر پسرش پیدا شده؛ منتظر نموند من و یکی دیگه که فکر کنم خواهر دوستم بود بهش برسیم؛ از یه نفر پرسید کجا باید بره و رفت؛
یه کانکس بود که اسمش رو گذاشته بودن " کهف" پیکر شهید اونجا بود. رفتیم و نشستیم؛ استخون های پسرش رو تحویلش دادن. احساس نکردم که شوکه شده؛ احساس رضایت می کرد. یکی از استخون ها از توی کیسه پلاستیکی افتاد و من برش داشتم و دادم به مادر شهید.
***
عشق یعنی استخوان یک پلاک/ سالهای سال تنها زیر خاک
راستش اگر من خواهر یا مادر شهید بودم و چنین خوابی میدیدم یقین می کردم که پسرم توی "کهف الشهدا" هست.
انشاالله تمام مادرها وخانواده های چشم انتظار از چشم انتطازی در بیان
صلوات
پ.ن: راستش امروز میخواستم در مورد مشهد رفتنم هم بنویسم
فقط اینو بگم در موردش: طرح ولایت/مشهد/حرکت 15 تیر/حدود 25 روز
بیشتر از این انگار نمیتونم بگم/انگار زبانم در دهان باز بسته ست
انشاالله وقتی برگشتم مفصل می نویسم
یا علی




مســـــــــــافـــــــــــر ::: دوشنبه 90/3/30::: ساعت 11:44 صبح