" بسم ربّ الزهرا "
آغاز هر کلام سلام است... نام زیبای خدا... سلام!
دیروز ساعت ده بابا رسوندم دانشگاه برای امتحانی که ساعت ده و نیم داشتم. خودش برگشت که با مامان برن خونه عمه برا عیادت از حاج مسعود – پسر عمه- ؛ حاج مسعود از جانبازان جنگه و به قول خودش خیلی وقته که داره با بیماری دست و پنجه نرم میکنه و بیماری براش مثل یه بازیه؛ البته بیماری الانشون مربوط به جانبازیشون نیست؛ تومور مغزی که انگار توی اقوام پدریش مثل یه ارثیه میمونه؛ فعلا نمونه برداری کردن تا ببینن خوش خیمه یا بد خیم که انشاالله انشاالله انشاالله خوش خیم باشه. القصه بابا برگشت خونه تا با مامان برن اونجا. بعد از امتحان زنگ زدم برا بابا که بیان دنبالم. وقتی سوار ماشین شدم گفتم: حاج مسعود چه طور بودن؟ گفتن: رفته بود فیزیوتراپی نشستیم همونجا تا بیاد. ( تومور جای حساس مغزشونه؛ نمونه برداری ازش باعث شده یه قسمت از بدنش یه خورده بی حس بشه که دکتر گفته با فیزیوتراپی خوب میشه). راه افتاریم به سمت محله خودمون. توی ذهن خودم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که من هم برم یا نه؟! بعد به خودم گفتم: من چیزی نمیگم، بابا ماشین رو نگه داشت جلو خونه خودمون پیاده میشم؛ نگه نداشت و رفت خونه عمه خب من هم میرم. نزدیک خونه که رسیدیم بابا پرسید:تو هم میای؟! منم که توی شک و دودلی بودم گفتم: نمیدونم! بابا هم گفت: بیا! منم چیزی نگفتم و رفتم.
رفتیم و نشستیم. ما خانم ها داخل حال نشسته بودیم و بابا رفته بود توی سالن که حاج مسعود اونجا بود تا اگه کسی بیاد پیششون اونجا بشینه-اتفاقا یکی از دوستانشون هم اومد. هم زمان با اومدن دوستشون یکی دیگه از پسرعمه هام هم با ایشون داخل شدن، مامان گفت: بوی گل محمدّی اومد. دختر عمه م به مامانم گفت: صلوات بفرستید.
پسر عمه م شنید که ما میگیم بوی گل محمّدی میاد
گفت: بوی گل محمّدی میاد؟
گفتیم:آره!
گفت: پرچم گنبد حضرت اباالفضل رو آوردم!!!!
و پرچم رو آورد و داد به عمه! عمه دادش به مامان و من هم به مامان گفتم مامان به من هم بدین!
صورتم رو گذاشتم روش و انگار چشمه ی اشکم رو باز کرده باشن.
من! با این همه سیاهی!!! خدا! چقدر مهربونی!!! آقا! چقدر کریمی!!!
خیلی حس خوبی بود!خیلی!خیلی....
هنوزم هم باورم نمیشه!
آقا! یعنی میشه اذن کربلا بگیرم؟!
موقع خداحافظی،خداحافظی ما با خداحافظی دوست حاج مسعود همزمان شد. دوستشون نتونست جلو خودش رو بگیره و با چشمهای نمناک به خاطر وضعیت حاج مسعود از خونه خارج شد. حاج مسعود هم اشک از چمهاشون اومد. توی همون حال به بابام میگفتن: برای من افتخاره که با مریضی من مردم به خدا نزدیک بشن. فلان خانم میگفت برا شفات پانزده هزار صلوات نذر کردم و همه رو هم فرستادم نه اینکه بخوام بعدا بفرستم. کاش آدم مریض هم که میشه باعث بشه مردم به وسیله ی مریضی اون و واسه خاطر مریضی اون به خدا نزدیک بشن.
خدا همه بیمارها رو شفا عنایت بفرماید.
پس همه با هم دعا کنیم:
بسم الله الرحمن الریم
اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم
نکته: با مرورگر فایرفاکس اگر مطالب این وبلاگ را ببینید بهتر است.