سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حق کسى را گزارد که حقش را به جا نیارد ، به بندگى او اعتراف دارد . [نهج البلاغه]

* لا یمکن الفرار من حکومتک؛ لا یمکن الفرار از عشق *

 

هوالرّزاق

این روزها از رسانه ملی تبلیغی را می بینیم که از مردم سومالی صحبت میکند! برادران و خواهرانمان در سومالی! 

آنهایی که روزه هایشان بی افطار است........

امام علی(علیه السلام) می فرمایند: از کفاره گناهان بزرگ به فریاد مردم رسیدن و آرام کردن مصیبت دیگران است.
«حکمت 24 نهج  البلاغه»
 

امام علی(علیه السلام) می فرمایند: از بخشش اندک شرم مدار که محروم کردن از آن کمتر است.
«حکمت67 نهج البلاغه»

روزه های بی افطار...

 

اگر فکر میکنیم ما وسعش را نداریم سخت در اشتباهیم! همه مان وسعش را داریم هر کس در حد خودش! قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود

بچه های یکی از بسیج های دانشجویی  تصمیم گرفته اند هر کدام هر چه قدر میتواند(حتی هزار تومان)

همه پولهایشان را روی هم بگذارند و به حساب 99999 جمعیت هلال احمر (بانک ملی) واریز کنند.

حالا ما هم میتوانیم با دوستانمان یا اقواممان یا همسایه هایمان یا هم کلاسهایمان این کار را انجام دهیم و قطره هایمان را روی هم بگذاریم تا دریا شوند!

پس بیایید همه با هم یا علی بگوییم و پا جای پای رهبر عزیزمان بگذاریم!

یــــــــــــــــــــــا علی........

لینکهای مرتبط:

http://asadizadeh.blogfa.com/post-393.aspx

http://defaazsangar.parsiblog.com/Author/%c2%ed%e5/

http://mhojat.parsiblog.com/Posts/685/%D8%AF%D8%A7%D8%BA+%D8%B2%D8%AF%D9%86+%D8%A8%D8%B1+%D9%BE%D9%8A%D8%B4%D8%A7%D9%86%D9%8A/




مســـــــــــافـــــــــــر ::: جمعه 90/5/21::: ساعت 10:26 صبح

ماشا الیلیکینا+اسلام+حجاب

 

یکی از ارمغان های طرح ولایت برنامه های نرم افزاری بود که بهمون دادند و این عکس یکی از عکسهایی هست که در مورد حجاب توی یکی از سیدی ها بود که  خودم هم عکس و هم مطلب پایین عکس رو دوست دارم مخصوصا این جمله رو:

" و در آسمانها از گناهکاری توبه کننده شادی بیشتری خواهد بود تا از 99 مومنی که نیازی به توبه ندارند. "
 

سرچ کردم و در مورد ماشا الیلیکینا مطلبی پیدا کردم که میذارم اینجا:
«ماشا الیلیکینا» نام مشهوری در روسیه و مناطق روسی‌زبان است. او حدود 2 سال پیش به عنوان یک هنرپیشه جذاب و یک مدل زیبا مطرح بود و شهرت و محبوبیتش با اوج گرفتن «گروه رقص و موسیقی فابریک» در روسیه، به بالاترین حد رسید.
به گزارش ابنا، ماشا الیلیکینا، ستاره سابق سینما، رقص و موسیقی، اینک حجاب اسلامی در بر دارد و به تدریس در مدارس مشغول است. وی می‌گوید از جلوه‌های کاذب سابق متنفر است و اکنون احساس خوشبختی می‌کند.

 آنچه در پی می‌آید مصاحبه سایت روسی Islam.ru با این هنرمند مسلمان شده است:
• چطور شد که تمام موفقیت‌ها و درخشش‌های خود روی صحنه را زیر پا گذاشتی و به اسلام گرویدی؟
ماشا: من به لطف خداوند به سوی او گام برداشتم. این اراده خدا بود.
• در زمانی که یک خواننده بودی آیا فکر می‌کردی که روزی اسلام بیاوری، روزه بگیری و به حج بروی؟
ماشا: نه؛ حتی به ذهنم خطور هم نمی‌کرد که روزی به حج بروم و از بهترین و گواراترین آب، یعنی آب زمزم بنوشم.

•  آیا راهی که برای مسلمان‌شدن طی کردی، مسیری طولانی بود؟
ماشا: من دو سال است که مسلمان شده‌ام. یک روز مطلع شدم که یکی از نزدیکترین دوستانم بر اثر یک حادثه در شهری دیگر به حالت کما رفته است. من نمی‌دانستم که چطور می‌توانم به او کمک کنم. آن روز برای اولین بار نماز خواندم و دست به دعا برداشتم و از خدای بزرگ کمک خواستم.
روز بعد همان دوستم با من تماس گرفت و گفت: «در آن حالات بیهوشی من تو را می‌دیدم و تو خیلی زیاد به من کمک کردی!»، من در آن لحظه بسیار گریستم؛ زیرا برای اولین بار در زندگی‌ام بود که چیزی از خدا می‌خواستم.

• در حال حاضر به چه کاری مشغولی؟
ماشا: من پنج زبان اروپایی بلد هستم و در حال حاضر در مدرسه و دانشگاه تدریس می‌کنم. ضمناً برخی از نت‌های مجاز شرعی را نیز می‌نویسم.


• آیا چیزی از قرآن هم آموخته‌ای؟ آیا آمادگی داری که زبان عربی را هم به آن پنج زبان اروپایی اضافه کنی؟
ماشا: در ابتدا فکر می‌کردم که آموختن زبان عربی مشکل باشد. اما آن را شروع کرده‌ام و خیلی هم آن را دوست دارم و فکر می‌کنم کلیدی برای فهم دانش برتر باشد.

• چرا گرایش به اسلام نسبت به ادیان دیگر بیشتر است؟ و چرا بیشتر کسانی که به اسلام می‌گروند از بین هنرمندان و فعالان در کنسرت و موسیقی هستند؟
ماشا: اسلام نسبت به ادیان دیگر، محکمترین اساس را دارد. تمام قواعد اسلام در زندگی کاربرد دارند. راه اسلام سعادت‌بخش است.

• از اینکه مسلمان شده‌ای چه احسای داری؟
ماشا: احساس خوشبختی. امروز من این فرصت را دارم که مقایسه کنم قبلاً چه بودم و حالا چه هستم. من اکنون با حیات واقعی آشنا شده‌ام، پس خوشبختم.

• و چه تفاوتی با قبل داری؟
ماشا: ایمان به خدا زندگی مرا متحول کرد. میل به عبادت خداوند در فطرت و وجود همه انسان‌ها نهاده شده است. من اطمینان دارم که خداوند به ما تفکر و تعقل نداده است تا بیاییم، زندگی کنیم، بخوریم، بخوابیم و بمیریم. خدا به ما فرصت زندگی کردن داده است تا به او برسیم.

• آیا گاهی به موفقیت‌ها و درآمد سابق خود فکر نمی‌کنی؟ حسرت آن دوران را نمی‌خوری؟!
ماشا: آن جلوه‌ها، پس از مسلمان شدن، برایم بی‌ارزش و منفور هستند.

• از اینکه آشکارا خود را مسلمان معرفی می‌کنی هراس نداری؟
ماشا: نه نمی‌ترسم. برعکس، تکلیف و وظیفه خود می‌دانم که دیگران را از راه گمراهی بازدارم و به عنوان الگویی برای آنها باشم.

• از اینکه عکس‌های سابقت در اینترنت هست ناراحت نیستی؟
ماشا: من خودم دوست ندارم به این عکس‌ها نگاه کنم. اما اشکال ندارد که مردم آنها را ببینند تا برایشان عبرت شود و بدانند که انسان می‌تواند تولد دیگری داشته باشد و از نو به دنیا بیاید. انسان می‌تواند توبه کند و با انجام کارهای خوب، تمام سیاهی‌های گذشته‌اش را پاک کند، ان شاء الله.

• اینک چه چیزی از «اسلام» می‌توانی به دیگران بگویی؟
ماشا: اسلام می‌گوید: «اگر نمی‌توانی راجع به خدا بیندیشی حداقل سعی کن از قید خودت رهایی یابی و پلیدی‌های نفست را مهار کنی؛ رذایلی مانند خودپسندی، تکبر، حسد، ظلم، دروغ، خودستایی و خودنمایی». اگر کسی می‌خواهد به سوی اسلام گام بردارد فقط باید اندیشه کند و از فطرت خود مدد بگیرد.

• چه پیامی برای مسلمانان داری؟
ماشا: آرزو می‌کنم که کارهای نیک و عبادات برادران و خواهران دینی من مورد قبول خداوند متعال قرار بگیرد و رحمت خدا بر خانه‌های آنان ببارد.

• و برای غیر مسلمانان؟
ماشا: امیدوارم کسانی که هنوز به دین اسلام مشرف نشده‌اند لحظه‌ای به خود بیایند و فارغ از انبوه اطلاعات پوچ و بیهوده‌ای که چشم و گوش مردم این عصر را فرا گرفته است کمی اندیشه کنند.



مســـــــــــافـــــــــــر ::: دوشنبه 90/5/17::: ساعت 2:11 عصر

بسم ربّ الشهدا و الصدیقین


شهید گمنام

آی قصه قصه قصه               نون و پنیرو پسته          
یک زن قد خمیده               روی زمین نشسته
یک زن قد خمیده               یک زن دلشکسته    
که چادرش خاکیه               روی زمین نشسته   
دست میذاره رو زانوش         زانوشو هی میماله
تندتند میگه یا علی             درد میکشه میناله  
شکسته و تکیده                  صورت خیس و گلفام
دست میکشه روی قبر          قبرشهید گمنام
آب میریزه روی قبر             با دستای ضعیفش 
قبرو میشوره و بعد              دست میکنه تو کیفش
از تو کیفش یه جعبه           خرما میاره بیرون 
میذاره روی اون قبر             بهش میگه مادرجون
به قربون بی کسیت             چرا مادر نداری؟   
پنج شنبه ها به روی            پای کی سر میذاری؟
بابات کجاست عزیزم؟           برادرت خواهرت؟   
حرف بزن عزیزم                 منم جای مادرت   
نیگا نکن که پیرم               نیگا نکن مریضم  
تو هم عین بچّه می             بچه بی نشونم  
همون که رفت و با خود        برده گرمی خونم 
میزنه زیر گریه                  سرش رو تکون میده  
درمیاره یه عکسی               از کیفش نشون میده
عکسو میبوسه وبعد             میذاره روی سرش   
عکس بچه خوبش              عکس علی اکبرش  
تو هم عین بچه می            بچه بی نشونم      
همون که آخرین بار           وقتی که ترکم میکرد 
نذاشت برم دنبالش            گفت که مامان تو برگرد   
برو کنار بابا                      نمی تونه راه بیاد
من خودم دارم میرم           اونه که تورو می خواد  
گریه ش یهو بند میاد         فکر میکنه و بامکث  
بغض میکنه دوباره             خیره میشه به اون عکس
دلم رضا نمی داد               ولی به خاطر اون   
دیگه پی اش نرفتم            گفتم برو مادرجون   
صورت من رو بوسید           برگشتش و دویدش 
لبخندزدم زورکی               سر کوچه رسیدش  
تحملم تموم شد                به دنبالش دویدم  
ولی دیگه بچه مو               ندیدم و ندیدم   
وقتی رسیدم خونه             بابای پیرمردش 
یواشی زیر پتو                  داشتش گریه میکردش!  
چه شبها که به یادش         با گریه خوابم می برد   
باباش چقدر زورکی            بغضشو هی  فرو خورد   
لبخندهای زورکی              بغض های پیرمرد   
کارشو آخرش کرد             مرد خونم سکته کرد   
الهی که بمیرم                 چشماش به در سفید شد   
آخر نفهمید علی              اسیره یا شهید شد
سرت رو درد آوردم؟          بگم بازم یا بسه؟   
آخ الهی بمیرم                  سنگت چرا شکسته؟ 
عیب نداره مادرم               یه کمی طاقت بیار  
یه کار نو دستمه               دندون رو جیگر بذار   
سرویسه نو عروسه             دختر عذرا پیره  
تموم بشه، یه پولی            دست منو میگیره   
یه سنگ قبر خوشگل         خودم برات  میارم
با فاطمه میامو                 رو قبر تو میذارم 
گفتم راستی فاطمه           رفته به خونه بخت
خیلی خوندم تو گوشش      راضی شدش خیلی سخت 
اون نامزدعلی بود              همین علی اکبرم 
عینهو دخترم بود              صدام میکرد مادرم
راستی تو زن گرفتی؟         یا که هنوز نامزدی؟ 
کاشکی مادرت میگفت       هیچ وقت بهش قول ندی
راستی یادم رفت بگم         از دخترم بهاره  
اونم شوهر کرد و رفت        شوهرشو دوست داره  
خواستگار که خیلی داشت   ولی جواب نمی داد  
میگفت عروسی باشه          وقتی داداشم بیاد
برای ازدواجش                 داشتش خیلی دیر میشد  
به پای باباش ومن             اونم داشت اسیر میشد 
همسنگر علی بود             داماد و میگم ننه 
برای من از علی                یه حرفهایی میزنه  
میگه شب حمله بود           تو خیبر و تو مجنون  
میون تیر و ترکش             تو اون گلوله بارون
یه ترکش خمپاره              خورده توی گردنش 
دیگه تو اون شلوغی           بچه ها ندیدنش 
همه اش چرا تو حرفام        یاد علی می افتم  
کجا بودیم عزیزم               دخترمو میگفتم 
کنار سفره عقد                 وقتی اونو نشوندن   
یادم نمیره هیچ وقت          وقتی خطبه رو خوندن  
وقتی که گفتن عروس        رفته که گل بچینه
با گریه گفت که رفته         داداششو ببینه  
دوباره وسه باره                جلوی چشم داماد  
تمام جبهه رو گشت          گریه کرد و جواب داد    
رویم سیاه مادرم               سرت رو درد آوردم  
آخ آخ،راستی ببینم            قرص قلبمو خوردم 
بغضی کرد و دستای           لرزونو کرد تو کیفش   
دستای پینه بستش           اون دستای ضعیفش
دست هایی که جا داره       آدم براش جون بده 
اون دستای ضعیفش          که عرشو تکون میده 
اون دستای ضعیفی           که پرشده ز پینه 
اون دستای ضعیفی           که مرد آفرینه 
دست گذاشت رو زانوش      همون کوه عشق وصبر 
با یاعلی بلند شد               بلند شد از روی قبر  
گفت دیگه باید برم            قرص هامو نخوردم
حلال بکن عزیزم               سرت رو درد آوردم 
بازم میام کنارت                عزیزکم شنیدی؟
تو هم عین بچه می            بوی اکبرو میدی  
هی اشکهای پیرزن            زصورتش میچکید  
دور شد از سر قبر              سر قبر اون شهید 
شهیدی که سکته کرده       بابای پیرمردش 
خواهر اون وقت عقد          همه ش گریه میکردش
اون که تا حالاغیر از           فاطمه مادر نداشت 
تیرخورده بود گردنش         روی تنش سر نداشت 
دستهای اون شهید            به پشت مادرش بود
مادر نفهمیدکه اون            علی اکبرش بود 
مادرو همراهی کرد            گفت که مهربونم 
غصه نخور مادرم               تمامشو می دونم   
آی قصه قصه قصه             نون و پنیرو پسته
خواهری که با گریه           سر سفره نشسته
یک زن قد خمیده            سنگ قبر شکسته   
گریه های پیرمرد              بگم بازم یا بسه؟
"ابوالفضل سپهر"

شهید گمنام

منبع: http://khomool.ir/newsdetail-189-fa.html




مســـــــــــافـــــــــــر ::: جمعه 90/4/10::: ساعت 4:25 عصر

" بسم ربّ الزهرا "
آغاز هر کلام سلام است... نام زیبای خدا... سلام!
دیروز ساعت ده بابا رسوندم دانشگاه برای امتحانی که ساعت ده و نیم داشتم. خودش برگشت که با مامان برن خونه عمه برا عیادت از حاج مسعود – پسر عمه- ؛ حاج مسعود از جانبازان جنگه و به قول خودش خیلی وقته که داره با بیماری دست و پنجه نرم میکنه و بیماری براش مثل یه بازیه؛ البته بیماری الانشون مربوط به جانبازیشون نیست؛ تومور مغزی که انگار توی اقوام پدریش مثل یه ارثیه میمونه؛ فعلا نمونه برداری کردن تا ببینن خوش خیمه یا بد خیم که انشاالله انشاالله انشاالله خوش خیم باشه. القصه بابا برگشت خونه تا با مامان برن اونجا. بعد از امتحان زنگ زدم برا بابا که بیان دنبالم. وقتی سوار ماشین شدم گفتم: حاج مسعود چه طور بودن؟ گفتن: رفته بود فیزیوتراپی نشستیم همونجا تا بیاد. ( تومور جای حساس مغزشونه؛ نمونه برداری ازش باعث شده یه قسمت از بدنش یه خورده بی حس بشه که دکتر گفته با فیزیوتراپی خوب میشه). راه افتاریم به سمت محله خودمون. توی ذهن خودم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که من هم برم یا نه؟! بعد به خودم گفتم: من چیزی نمیگم، بابا ماشین رو نگه داشت جلو خونه خودمون پیاده میشم؛ نگه نداشت و رفت خونه عمه خب من هم میرم. نزدیک خونه که رسیدیم بابا پرسید:تو هم میای؟! منم که توی شک و دودلی بودم گفتم: نمیدونم! بابا هم گفت: بیا! منم چیزی نگفتم و رفتم.
رفتیم و نشستیم. ما خانم ها داخل حال نشسته بودیم و بابا رفته بود توی سالن که حاج مسعود اونجا بود تا اگه کسی بیاد پیششون اونجا بشینه-اتفاقا یکی از دوستانشون هم اومد. هم زمان با اومدن دوستشون یکی دیگه از پسرعمه هام هم با ایشون داخل شدن، مامان گفت: بوی گل محمدّی اومد. دختر عمه م به مامانم گفت: صلوات بفرستید.
 پسر عمه م شنید که ما میگیم بوی گل محمّدی میاد
 گفت: بوی گل محمّدی میاد؟
گفتیم:آره!
گفت: پرچم گنبد حضرت اباالفضل رو آوردم!!!!
و پرچم رو آورد و داد به عمه! عمه دادش به مامان و من هم به مامان گفتم مامان به من هم بدین!
صورتم رو گذاشتم روش و انگار چشمه ی اشکم رو باز کرده باشن.
من! با این همه سیاهی!!! خدا! چقدر مهربونی!!! آقا! چقدر کریمی!!!
خیلی حس خوبی بود!خیلی!خیلی....
هنوزم هم باورم نمیشه!
آقا! یعنی میشه اذن کربلا بگیرم؟!

پرچم گنبد طلایی حضرت اباالفضل(علیه السلام)

موقع خداحافظی،خداحافظی ما با خداحافظی دوست حاج مسعود همزمان شد. دوستشون نتونست جلو خودش رو بگیره و با چشمهای نمناک به خاطر وضعیت حاج مسعود از خونه خارج شد. حاج مسعود هم اشک از چمهاشون اومد. توی همون حال به بابام میگفتن: برای من افتخاره که با مریضی من مردم به خدا نزدیک بشن. فلان خانم میگفت برا شفات پانزده هزار صلوات نذر کردم و همه رو هم فرستادم نه اینکه بخوام بعدا بفرستم. کاش آدم مریض هم که میشه باعث بشه مردم به وسیله ی مریضی اون و واسه خاطر مریضی اون به خدا نزدیک بشن.
خدا همه بیمارها رو شفا عنایت بفرماید.
پس همه با هم دعا کنیم:
بسم الله الرحمن الریم
اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم

نکته: با مرورگر فایرفاکس اگر مطالب این وبلاگ را ببینید بهتر است.




مســـــــــــافـــــــــــر ::: سه شنبه 90/4/7::: ساعت 6:26 عصر

" هوالانیس القلوب "

آغاز هر کلام سلام است... نام زیبای خدا..... سلام
بعد از نماز صبح تصمیم گرفتم که نخوابم (چند وقتی میشه خوابم زیاد شده) میخواستم مثلا بشینم درس بخونم ولی نخوندم؛ در عوض کتابی رو که دوستم داده بود بخونم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن!
***
حالا من گریه می کنم/ آرزو مهبودی/کنگره سرداران و چهارصد هزار و ششصد شهید استان فارس
داستان اول(که البته بر اساس واقعیت بود) هم نام با اسم کتاب بود! حالا من گریه می کنم
مادری بیست سال در انتظار پیکر پسرش؛ پسری که از همان آغاز تولد درشت هیکل بوده و در اخلاق و رفتار و همه چیز نمونه! نامش محمّد.... محمّد محبوب مادرش بود و مادر حتی  طاقت نداشت که محمد گریه کند و از روز اول تولد به او گفت: هر وقت گریه کنی خودم آرامت میکنم. نمیگذارم که گریه کنی پسرکم....
پس از بیست سال با تلاش گروه نفحص پیکرش پیدا می شود. پیکری که فقط چند تکه استخوان از آن باقی مانده...
به مادرش خبر می دهند و وقتی مادر می آید در چشمانش انتظار موج می زند, انتظاری که حاکی از آن است که می خواهد پسرش را همانطور که بوده ببیند؛ با همان قد رشید! با همان هیکل درشت!
کسی که محمّد را پیدا کرده نمیداند چگونه تکه استخوان ها را که درون کیسه گذاشته اند به مادر بدهد! اما بالاخره دل را به دریا می زند و کیسه را به مادر می دهد.
مادر مبهوت می ماند و بعد از چند لحظه ضجه سر می دهد: پسرم.. محمّدم... این تویی؟ تو که اینطور نبودی...حتی وقتی به دنیا اومدی و توی بغلم گذاشتنت از حالا سنگین تر بودی...
فکر می کردم بر می گردی،چشم انتظارت بودن خیلی بهتر از این بود که چند تا استخوان پوسیده بهم تحویل بدن،پسرم پاره ی جیگرم چی به سرت اومده؟
وقتی بچه بودی و گریه می کردی من تو رو آروم می کردم... حالا من دارم گریه می کنم... تو بیا آرومم کن!
***

حین داستان چند لحظه مادر دوستم اومد به خاطرم(همین دوستم که کتاب رو بهم داده بود) که ایشون هم بیشتر از بیست ساله که در انتظاره نشانه ای از پسرشه. بعد هم بقیه ی داستانها رو خوندم.
خوابم مبومد؛ ساعت رو گذاشتم روی زنگ تا یه یک ساعتی بخوابم.
خواب دیدم یه جایی مثل یه مسجد خیلی بزرگ یا صحن یه حرم هستیم. مادر دوستم هم بود؛ بهش خبر داده بودن پیکر پسرش پیدا شده؛ منتظر نموند من و یکی دیگه که فکر کنم خواهر دوستم بود بهش برسیم؛ از یه نفر پرسید کجا باید بره و رفت؛
یه کانکس بود که اسمش رو گذاشته بودن " کهف" پیکر شهید اونجا بود. رفتیم و نشستیم؛ استخون های پسرش رو تحویلش دادن. احساس نکردم که شوکه شده؛ احساس رضایت می کرد. یکی از استخون ها از توی کیسه پلاستیکی افتاد و من برش داشتم و دادم به مادر شهید.
***
عشق یعنی استخوان یک پلاک/ سالهای سال تنها زیر خاک
راستش اگر من خواهر یا مادر شهید بودم و چنین خوابی میدیدم یقین می کردم که پسرم توی "کهف الشهدا" هست.
انشاالله تمام مادرها وخانواده های چشم انتظار از چشم انتطازی در بیان
صلوات
پ.ن: راستش امروز میخواستم در مورد مشهد رفتنم هم بنویسم
فقط اینو بگم در موردش: طرح ولایت/مشهد/حرکت 15 تیر/حدود 25 روز
بیشتر از این انگار نمیتونم بگم/انگار زبانم در دهان باز بسته ست
انشاالله وقتی برگشتم مفصل می نویسم
یا علی




مســـــــــــافـــــــــــر ::: دوشنبه 90/3/30::: ساعت 11:44 صبح

بسم رب الزهرا(س)



ساعت هفت بامداد.این جا تهران است.صدای جمهوری اسلامی ایران...

بسم الله رحمان الرحیم

انالله و انا الیه راجعون

روح بلند پیشوای مسلمانان و ره بر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلا پیوست.

 

ارمیا مثل دیوانه ها شده بود

ارمیا مثل دیوانه ها دور اتاق راه میرفت. گاهی سرش را به دیوار تکیه می داد.

مثل باران از گونه هایش اشک می ریخت.

امام مثل بقیه نبود.با همه فرق می کرد.

امام مثل هوا بود.همه آن را تجربه می کردند.

همه آن درا در ریه ها فرو می بردند اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی ست .

اما دریا بود.ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد درکی از خارج آب ندارد.

امام مثل آب بود.ماهی ها به جز آب چه می دانند؟تمام زندگیشان آب است.

وقتی ماهی از آب جدا شود،روی زمین بیفتد ،

تازه زمینی که آرام تر از دریاست، شروع می کند به تکان خوردن.

ماهی دست و پا ندارد،و گرنه می شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا میزند.

تنش را به زمین می کوبد.

گاهی به اندازه ی طول بدنش از زمین بالاتر می رودو دوباره به زمین می خورد.

ستون مهره هایش را خم و راست می کند.

مثل فنر از جا می پرد.با سر و دمش به زمین ضربه می زند.

به هوا بلند میشود.با شکم روی زمین می افتد و دوباره همین کار را تکرا می کند.

اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد

در طی این بالا و پایین پریدن ها مقداری از فلس هایش از پوست جدا می شود

و روی زمین می ماند .

البته بعضی از ماهیگیرها اشتباه می کنند و روی شکم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین نپرد.

علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی میمیرد.

اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند

که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد.

ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!

خشم، عجز، تنهایی، خفه قان... اینها لغاتی علمی نیستند.

ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین...

خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنی ای نداشت.

جبهه،خط مقدم،بسیجی و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب

امام برای آنهایی که دوستش داشتند یک حضور دائمی نامحسوس بود.

وقتی امام می گفت: من بازوی شما رو می بوسم.

گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا می کرد.این گرما وجود داشت.

انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد.

حال آنکه بسیاری از آنها هیچ وقت امام را ندیده بودند.

بسیجی بدون امام معنی نداشت.

بی سبب نیست که می گویند: خدا سایه ی بزرگتر را از سر کسی کم نکند.

سایه ی بزرگتر از سر همه کم شده بود.

این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود.از ماهی، دریا را گرفته بودند.

ماهی های حلال گوشت و حرام گوشت همه به نحو تاثر برانگیزی بالا و پایین می پریدند.

ستون فقراتشان را خم می کردند.مثل کمان.

بعد عین تیر که از چله رها می شود، با سر و دم شان به زمین ضربه می زدند و به هوا پرتاب می شدند.

دوباره با شکم به زمین می خوردند و این کار مرتب تکرار می شد!

ماهی ها خودکشی می کردند!!!!!!!

...

ارمیا احساس درد نداشت.به نظر نمی آمد ماهی وقت جان دادن درد بکشد.

ماهی وقت جان دادن خودکشی می کند.

و ارمیا زیر پای عاشقان امام...

لگد مال هم عجب لغتی است...

مصطفی ارمیا را در آغوش گرفت.تنش هنوز بوی خاک های جنوب را داشت.

وقتی آب نیست،ماهی حتی اگر روی خاک های جنوب هم باشد، میمیرد.

در جمعیت بودند آدم هایی که احساس می کردند زمین نرم زیر پایشان آرام شده است...

هلی کوپتر حامل جنازه ی امام به زمین نشست.

-          اشهد ان لا اله الا انت!

از کتاب: ارمیا/ رضا امیرخانی
نکته1: پیشاپیش رحلت جانگداز رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) تسلیت باد بر شما!
نکته2: کتاب ارمیا را خودم ندارم که بتوانم اینها را الان تایپ کرده باشم بنابراین از وبلاگ زیر کپی کردم این قسمت از کتاب را

http://ermeyaa.blogfa.com/




مســـــــــــافـــــــــــر ::: چهارشنبه 90/3/11::: ساعت 6:51 عصر

بسم ربّ المهدی

یا اباصالح المهدی

 دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری

در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری

لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است

قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟

من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم

آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...

من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست

جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟

اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز

اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری

 توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم

از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری

                                                                       " حسن بیاتانی "

هدیه به امام زمان (عج) و سلامتی ایشان صلوات
اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم




مســـــــــــافـــــــــــر ::: پنج شنبه 90/3/5::: ساعت 6:40 عصر

یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.
«ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعة اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آن‌ها را گرفت و گوشة خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت و‌آمد «ژوان
کورسل
» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.
غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا می‌ری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست. با «مسعود»1 رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همة بچه‌ها می‌گفتند.
هفتة آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل»
گفتند:«حالا که دعای کمیل نمی‌روند»؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.
یک روز بچه‌های کانون، دیدند «ژوان» نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفتة بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند.
«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)»
گفت: «می‌خواهم اسمم رو بذارم علی»

شهید کمال کورسل


مسلمان‌های پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش می‌کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).»
گفت: «پس چی»
ـ «هرچی دوست داری»
گفت: «
کمال
»
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش، خیلی ناراحت بود. می‌گفت:«شما بچة منو منحرف می‌کنید»
بچه‌ها گفتند: «چند وقتی مادرت را بیار کانون» بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانة کانون، بسیار غنی بود. «
کمال» هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید
مطهری.
خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می‌گرفت، وقتی هم می‌گرفت ضایع نمی‌کرد و به خوبی برایش می‌ماند.
یک روز گفت: «مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم»
ـ «برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.»
آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت:«کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.» با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت: «تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافة بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آن‌ها هم با قم و در مدرسة حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می‌کرد.
اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: «معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.»
خیلی راحت می‌گفت:«من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.»
یک کتاب «چهل حدیث» و «مسألة حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد.
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می‌گفت:«به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست.»
یک روز از «مدرسه حجتیه» زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می‌خواهم. هرچه می‌گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی‌کند.
مسعود گفت:«حالا چه زنی می‌خواهی؟»
گفت:«نمی‌دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد.»
مسعود هم گفت:«این زنی که تو می‌خوای، خدا توی بهشت نصیبت می‌کند.»
هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.
«مسعود» یاد جمله‌ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند «طلبه‌ها، چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند.»
رفت کتاب را آورد. گفت: «اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته.»
جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «باشه»
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
هر وقت‌ ما گفتیم:«امام» می‌گفت: «نه! حضرت امام»
یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می‌خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد2 بود.
مسعود گفت:«حق نداری» گفت: «باید برم» مسعود:«جبهه مالی ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعة مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.
کمال
، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بندة خوبی شد.
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «
کمال کورسل» شهید
نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم، شاید با یک روژه‌گاردی دیگر!
کمال
عزیز! ریشه‌های باورت در ضمیرما، تا همیشه سبز باد!

پی‌نوشت‌ها:
1. جناب سیدمسعود معصومی استاد حوزة علمیة قم که برای تحصیل ادیان شناسی، به فرانسه رفته بودند.
2. در عملیات مرصاد صدها تن از منافقین به دست دلاوران ایرانی آرزوی تسخیر تهران را با خود به گور بردند و مابقی فرار کردند.
3. خاطرات براساس مصاحبه‌ای است که نشریة حجره با حجت‌الاسلام معصومی در شماره‌های هشت و نه داشتند.

منبع: http://www.hawzah.net/

 




مســـــــــــافـــــــــــر ::: جمعه 90/2/23::: ساعت 9:23 صبح

بُرد در شب تا نبیند بی‌نقاب
ماه نورانی تر از خود، آفتاب


بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب


شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست

روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبه‌های گوش کرد


تا نبیند چشم گردون، پیکرش
نشنود تا ضجّه‌های همسرش


هم مدینه سینه‌ای بی‌غم نداشت
هم دلی بی‌اشک و خون، عالم نداشت


نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد؟ با دیدنش


درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید

جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی می‌خواست، هستی از خدای


دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید


دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند


دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو از دستی که شد بسته خجل


با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت


سینه و بازو و پهلو از درون
هر سه بر هم گریه می‌کردند خون


گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان


راز هستی در کفن پیچیده شد
لاله‌ای با یاسمن پوشیده شد




مســـــــــــافـــــــــــر ::: جمعه 90/2/16::: ساعت 6:13 عصر

حدیث 1 :

حضرت زهرا (س) : در یکی از روزها ، صبحگاهان امام علی (ع ) فرمود : فاطمه جان آیا غذایی داری تا از گرسنگی بیرون آیم ؟ پاسخ دادند : نه ، به خدایی که پدرم را به نبوت و شما را به امامت برگزید سوگند ، دو روز است که در منزل غذای کافی نداریم و در این مدت شما را بر خود و فرزندانم در طعام ترجیح دادم . امام (ع ) با تأسف فرمودند : فاطمه جان چرا به من اطلاع ندادی تا به دنبال تهیه غذا بروم ؟ حضرت زهرا (ع ) فرمودند : ای اباالحسن ، من از پروردگار خود حیا می کنم که چیزی را که تو بر آن توان و قدرت نداری ، درخواست نمایم .


أصبح علی بن أبیطالب (ع ) ذات یوم ساغبا ، فقال : یا فاطمة هل عندک شیء تغذینیه ؟ قالت (ع ) : لا والذی أکرم أبی بالنبوة و أکرمک بالوصیة ما أصبح الغداة عندی شیء ، و ما کان شیء أطعمناه مذ یومین إلا شیء کنت أؤثرک به علی نفسی و علی ابنی هذین الحسن و الحسین . فقال علی (ع ) : یا فاطمة ألا کنت أعلمتینی فأبغیکم شیئا ؟ فقالت (ع ) : یا أباالحسن إنی لأستحیی من إلهی أن أکلف نفسک ما لا تقدر علیه .


بحار الانوار ، ج 43 ، ص 59


حدیث 2 :

حضرت زهرا (س) : کسی که عبادتهای خالصانه خود را به سوی خدا فرستد ، پروردگار بزرگ بهترین مصلحت او را به سویش فرو خواهد فرستاد .

من أصعد إلی الله خالص عبادته ، أهبط الله عزوجل إلیه أفضل مصلحته .

بحار الانوار ، ج 70 ، ص 249


حدیث 3 :
حضرت زهرا (س) : پاداش خوشرویی در برابر مؤمن بهشت است ، و خوشرویی با دشمن ستیزه جو ، انسان را از عذاب آتش باز می دارد .

بشر فی وجه المؤمن یوجب لصاحبه الجنة ، و بشر فی وجه المعاند المعادی یقی صاحبه عذاب النار .

بحار الانوار ، ج 75 ، ص 401


حدیث 4 :
حضرت زهرا (س) : حضرت فاطمه سلام الله علیها به پدر گرامی شان عرض کردند : ای رسول خدا زنان قریش به منزل من وارد شدند و گفتند : پیامبر تو را همسر کسی قرار داد که سرمایه ای ندارد . رسول اکرم صلی الله علیه و آله در جواب فرمودند : قسم به خدا دخترم ، در خیرخواهی تو کوتاهی نکرده ام که تو را به اولین مسلمان و عالمترین و بردبارترین اشخاص تزویج نموده ام . دخترم ، همانا ای عزوجل نگاهی به زمین افکند و از اهل آن دو نفر را برگزید، که یکی از آن دو را پدرت و دیگری را شوهرت قرار داد .

قالت فاطمة سلام الله علیها : یا رسول الله دخل علی نساء من قریش و قلن لی زوجک رسول الله من فقیر لا مال له . فقال صلی الله علیه و آله لها : و الله یا بنیة ما ألوتک نصحا أن زوجتک أقدمهم سلما و أکثرهم علما و أعظمهم حلما . یا بنیة إن الله عزوجل اطلع إلی الأرض اطلاعة فاختار من أهلها رجلین ، فجعل أحدهما أباک و الَخر بعلک .

بحار الانوار ، ج 43 ، ص 133


حدیث 5 :
حضرت زهرا (س) : ما اهل بیت رسول خدا ، وسیله ارتباط خدا با مخلوقات و برگزیدگان خداییم ، ما جایگاه پاک خدا و دلیلهای روشن او و وارثان پیامبران الهی می باشیم .

و نحن وسیلته فی خلقه و نحن خاصته و محل قدسه و نحن حجته فی غیبه و نحن ورثة أنبیائه .

شرح نهج البلاغه لابن ابی الحدید ، ج 16 ، ص 211


حدیث 6 :
حضرت زهرا (س) : خداوند اطاعت و پیروی از ما اهل بیت (ع ) را سبب برقراری نظم اجتماعی در امت اسلامی ، و امامت و رهبری ما را عامل وحدت و در امان ماندن از تفرقه ها قرار داده است .

فجعل الله ... طاعتنا نظاما للملة و إمامتنا أمانا من الفرقة .

احتجاج طبرسی ، ایران : انتشارات اسوه ، ج 1 ، ص 258


حدیث 7 :
حضرت زهرا (س) : پیامبر (ص ) و علی (ع ) دو پدر امت اسلام می باشند ، که اگر مردم از آنان پیروی کنند ، کجی ها و انحرافاتشان را اصلاح نموده و آنها را از عذاب جاویدان نجات می دهند ، و اگر همراه و یاورشان باشند نعمتهای همیشگی خداوندی را ارزانیشان می دارند .

أبوا هذه الأمة محمد و علی ( علیهما السلام ) یقیمان أودهم و ینقذانهم من العذاب الدائم إن أطاعوهما ، و یبیحانهم النعیم الدائم إن وافقوهما .

بحار الانوار ، ج 23 ، ص 259


حدیث 8 :
حضرت زهرا (س) : از حضرت فاطمه زهرا ( علیها السلام ) روایت شده که رسول خدا فرمودند : امام همچون کعبه است که باید به سویش روند ، نه آنکه ( منتظر باشند تا ) او به سوی آنها بیاید .

قالت فاطمة ( علیها السلام ) : قال رسول الله ( صلی الله علیه و آله ) : " مثل الإمام مثل الکعبة إذ تؤتی و لا تأتی " .

بحار الانوار ، ج 36 ، ص 353


حدیث 9 :
حضرت زهرا (س) : همانا خوشبخت حقیقی کسی است که علی ( علیه السلام ) را دوست بدارد .

إن السعید ، کل السعید ، حق السعید من أحب علیا .


مجمع الزوائد علامه هیثمی ، ج 9 ، ص 132


حدیث 10 :

حضرت زهرا (س) : کسی که پس از خوردن غذا ، با دستی آلوده و چرب بخوابد ، هیچ کس جز خودش را سرزنش ننماید .

ألا لا یلومن امرؤ إلا نفسه یبیت و فی یده ریح غمر .




مســـــــــــافـــــــــــر ::: شنبه 90/2/3::: ساعت 7:52 صبح

<      1   2   3      >